تا نباشد چیزکی شاعر نگوید چیزها



شعر موجودیست فرعی، ناشی از لبریزها



برگهای ریخته شعرند و شاعر شاخه ایست



شاکی از وجدان خاموشِ دلِ پاییزها



بگذَرَد این نیز و بهمان نیز و صدها نیز، نیز



عمر ها و لحظه ها نیز، ای امان از نیزها



شهر، یارِ شهریارش را گرفت و بعد از آن



یارگیری بدعتش جاماند، در تبریزها



آهُوان در چاه افتادندو شیران توی گل



گرگ ها بیرون زدند از چاله ها، کاریزها



جرعتِ فریاد را در سینه هامان سوختند



خُـرده خُـرده خورده شد دنیای ما ناچیزها