خیلی ناجوره این که می دونی

حال و روزت قراره بدتر شه

زیر پاهات سقف چسبیده

رو سرت تخته تخته ی فرشه


خیلی ناجوره این که فسفرهات

بی خودی فکرهاتو کش می دن

جوری بیداری این شبا انگار

تو سرت جغد پرورش می دن


خیلی ناجوره، خیلی ناجوره

این که می دونی آخر خطّی

می ری می شی یه آدمِ دیگه

می بینی باز کلی بد بختی


بد به حال اونا که زندگیــو

از رو آفتاب برکه می فهمن

آدما پیر و پیرتر میشن

بیشتر از سنشون که می فهمن


آدما دردرشون که مردن نیست

دردشون "زندگی نکردن ها"ست

دردشون موندنای نا کامه

دردشون چند بار مردن هاست


مثل درد منِ کم آوورده

سیلی از دست زندگی خورده

بیستویک یا هزارو بیستو یکی

من تو من دنیا اومده، مُرده


پیرمردی عجیب و تلخم که

یه جوون توم داره جون میده

بیستویک سال رفت با اینکه

صورتم پیرتر نشون میده


تشنه تو جاده های زندگی ام

هرچی رفتم سرابشو دیدم

من خوشی رو فقط یه شب اونم

خواب دیدم که خوابشو دیدم


زندگی، خنده کن به رنگ لبام

خنده کن به چشای بی خوابم

مثل قاتل کنار صحنه ی جرم

زیر لب خنده کن به اعصابم


خنده کن رو به روی مرده ی من

بعد از روی نعش من رد شو

از خودم یکی دیگه می سازم

با منِ تازه بیشتر بد شو