با قد و قامتی خم و کوتاه

زیر سر آسمان نگه می داشت

خنده هایش فدای من می شد

از غم من همیشه سهمی داشت


نقش او را که می کشید خدا

عشق را هم کشید بر دوشش

شاید اصلن خدا دلش می خواست

جانشین داشت طعم آغوشش


صورتش چادری پر از گل بود

خنده می کرد و عطر می پاشید

پای گفتن از او که می آید

می نویسم "اُمید" را "آمّــــید"


گاه الماس های چشمش را

غصه های زمانه می دوشد

او ابرمردِ قصه های من است

که لباس زنانه می پوشد


کار مادر ز عشق رد کرده

عشق گفتن به او بی انصافیست

بارالها تو عادلی، اما!

زیر پایش بهشت ناکافیست